بلاخره رفتم بهشت نوبت من بود قرار بود از روى پلى بگذرم به باريکى مو و به تيزى لبه ى شمشير خودم مى دانستم مى افتم و افتادم پرونده ام بعد از من افتاد زمين طورى ام نشد پرونده را کسى برايم خواند ٽواب خيلى کم دارى اما گناه هم خيلى ندارى روزه و نمازى را که نخواندى خدا بخشيده يک شاکى خصوصى دارى اگر او رضايت بدهد مى روى بهشت شاکى ام از حال و روزم باخبر بود مى دانست که اگر طلبش را ندادم بخاطر ندارى ام بوده نه چيز ديگرى وقتى وارد بهشت شدم غروب بود دنبال جايى مى گشتم براى خواب که ناگهان افتادم وسط قصرى که تمام ديوارهايش از طلا بود منى که عمرى مستأجر و در به در بودم حالا صاحب کاخى شده ام بى سر و ته در پوستم نمى گنجيدم دلم مى خواست گلويى تازه کنم و خستگى ام در ايد ميزى بزرگ پر از ميوه و نوشيدنى و خوردنى جلوى پايم سبز شد منى که پول نداشتم اب معدنى بخورم حالا انواع نوشيدنى ها واى واى چند نفر خدمه ى خانم ناگهان يادم امد که بايد حورى باشند چون همه زيبا و دلفريب بودند اما من خجالت مى کشيدم به انها نگاه کنم تا ان موقع چنين صحنه اى را نديده بودم هيچ زنى را به غير از همسرم محرم و همدم نمى دانستم نوشيدنى را فراموش کردم زدم بيرون از قصر از ايوان قصر به قصرهاى همسايگان نظرى انداختم شب شده بود اما مى شد داخل اتاق ها را ديد به عمرم چنين چيزهايى را نديده بودم از خودم خجالت کشيدم که بايستم و نگاه کنم برگشتم داخل رفتم توى اتاقى در را بستم و به جهنمى که افتاده بودم فکر مى کردم دلم براى کارم تنگ شده بود کارى که خانه ى مردم را رنگ مى زدم مزد مى گرفتم و خسته بر مى گشتم منزل و در کنار همسر و فرزندم سر سفره ى ساده با هم شام مى خورديم و به همين فکر ها بودم که خوابم برده بود صبح که بيدار شدم دوباره چشمم به خوراکى هاى رنگارنگ روى ميز و خدمه ها افتاد زدم بيرون از جلوى درب قصرم راهى مى گذشت براه افتادم انچه را که دوست نداشتم مى ديدم همه مردها در حال خوشگذرانى بودند کسى کار نمى کرد از صداى خش خش جاروى رفتگر خبر نبود رفتگر هم بغل يکى افتاده بود و بوى نان و نانوايى نمى امد نانوا هم با چند حورى در حال خوش و بش بود صداى راننده ى مسافر کش هم نمى امد راننده کنار جويى از شراب دراز به دراز افتاده بود زير سايه ى درختان پر از جفت نر و ماده ى ادمها بود که فقط در حقيقت همه داشتند اجر و مزد کارهاى خوبشان را مى گرفتند و حق شان بود اين خوشگذرانى ها دلم مى خواست کمى گناه کنم تا مرا از بهشت بيرون کنند اما هرچه گشتم کارى که باعٽ گناه شود را پيدا نکردم گريه و خنده در انجا ٽواب بود چشم چرانى حقم بود با جنس مخالف دوست شدن و عين عدالت بود چيزى براى دزدى پيدا نکردم انچه مى ديدم مال خودم بود بچه ى روزنامه فروش و واکسى نديدم که سرش را کلاه بگذارم و گناهکار شوم حتى بچه ها در حال خوشگذرانى بودند تيم هاى ورزشى مرد وزن قاطى بود ولى کسى ورزش نمى کرد بخور و بخواب و رايج شده بود تنها کارى که انسان نمى کرد کار کردن بود همه چى مهيا حتى هوا سرد هم نمى شد گرم هم نمى شد همه چى خوب بود الا حال من بدم مى امد از اين بخور و بخواب داشتم مى رفتم زير سايه ى درختى که استراحت کنم صداى همسرم را شنيدم وااااااااااى چقدر خوشحال شدم صداى خودش بود مى گفت بلند شو ساعت ۶ است اگر دير بلند شوى به موقع نمى رسى سرکارت تا متوجه شدم که انچه را مى ديدم تماما خواب بوده گويا وارد بهشت شدم بهشت من اينجاست همين خاک همين هوا همين قوچان خودم صبحانه را با همسر و فرزندم خوردم ساک مخصوص نهارم را برداشتم که بروم سرکارم موقع خداحافظى به همسرم گفتم هميشه برايم دعا کن که هرگز به بهشت نروم
قلندر قوچانى
۱۳۹۵۲۱۹