دست مجنون را گرفتم من شبی.
گفتمش او را چرا اندر تبی
عشق لیلی را رها کن ای پسر
تا نهی تاج شرافت را به سر
کرده ام فرهاد را من منصرف
چونکه بود ازعشق شیرین منحرف
عشق ها بعد از رسیدن بر وصال
میرود آهسته بر سوی قتال
این بود رسم زمان نابکار
میکند بی رحم بس دلها شکار
از من پیر این سخن را گوش کن
نیک بختی را تو در آغوش کن
ازسعید اینک تو بشنو این سخن
تا بدست خود نیافتی در محن
بعد آمد خواب من مجنون شبی
گفت میدانم تو هم اندر تبی!
گفت من هم با تو دارم یک سخن
فاش گویم در میان انجمن
پیشکسوت گشته ای ، ای نازنین
از چه روافتاده ای زار اینچنین؟
عشق لیلی رفت از یادم کنون
تاکه دیدم حال وروزت واژگون
گفتمش مجنون،ز حال من نپرس
میخورم هرشب صدوپنجاه قرص
گشته اوضاعم شدیدا بس خراب
چون نمیخواند حسابم با کتاب
مشکل اصلی ما بن هست وبس
کرده ما راچون اسیری درقفس
عشق و لیلی و اسیری کن رها
مشکل بن را بچسب ای بی نوا
گر تو هستی در پی لیلی دوان
ما به دنبال بن اینجا ناتوان
بن کشد دنبال خود ما را عیان
هم چو لیلی،عشق تو،درآن جهان!
میزنم فریاد من در این زمان
بن بود لیلی ما ، در این جهان!
عاشقی در پیش این غم هیچ نیست
چون که پیچی بدتر ازاین پیچ نیست